دل نوشته هایم...
خدایا... امشب خیلی خسته ام... فردا صبح بیدارم نکن...
خودت را در آغوش بگیر و بخواب! هیچ کس آشفتگی ات را شانه نخواهد زد... این جمع پر از تنهاییست...
فرمول عشق به کمک ریاضی کشف شد!
یادش به خیر اون روزا... چه روزگاری داشتیم... دلی بهاری داشتیم... غمی به دل نداشتیم... دل کف دستامون بود... تو آسمون جامون بود... "مواظب خودت باش" ورد زبونامون بود... یادش به خیر اون روزا... ساحل عشق پاکمون... شیشه ای بود...سنگی نداشت... یادش به خیر اون روزا... چه روزگاری داشتیم... غمی به دل نداشتیم... یادش به خیر...
هیچ کجا... جز خواب روی بازو های مردانه ات امنیت را معنا نمی کند برایم...
گاهی حتی جرات نمیکنم پشت سرم را نگاه کنم که ببینم جات خالیه یا نه...!
می خواهمت ولی دوری... خیلی خیلی دور... نه دستم به دستانت میرسد... نه چشمم به نگاهت...
هیچی... مثل یه عطر آشنا عمق فاجعه رو نمی کوبه تو مغزت...
هیچ قطاری از اینجا نمیگذرد... من اینجا نشسته ام و با همین سیگار قطار می آفرینم... نمی شنوی...؟! سرم دارد سوت می کشد...
حتی شراب هم به مستی ام حسادت می کند! آنگه که خمار یک لحظه دیدن تو می شوم...
صبر کن!!! برگرد... چمدان هایمان اشتباه شد... دلم را به جای خاطراتت برده ای...
به انتهای بودنم رسیده ام... اما... اشک نمی ریزم... پنهان شده ام پشت لبخندی که درد می کند...
سیگار بهانه است... و من باز ... عمیق تر پک میزنم... تا خاکستر کنم... روز های بر باد رفته ام را...!
عادت کرده ام تنها توی کافه بنشینم من یک طرف میز جای خالی تو آن سوی دیگر و از پشت پنجره آدم ها را ببینم قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه پیاده با نبودنت راه بروم... هر روز...
کمر بسته ام به خودکشی... بی خیال هم نمیشوم.. هم دست اند با من این سیگار های تلخ... و آن خاطرات شیرین...
می شود با فنجانی قهوه هم مست شوی... و با لبخندی کامیاب... اگر "او" یی که باید رو به رویت نشسته باشد...
گاه دلتنگ می شوم... دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها... گوشه ای می نشینم و حسرت ها را می شمارم... و باختن ها را و شکستن ها را... نمی دانم کدامین امید را نا امید کرده ام و کدامین خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که این چنین دلتنگم...
گاهی دلت بهانه هایی میگیرد که خودت انگشت به دهان می مانی... گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی..اما سکوت می کنی... گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات... گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد آوری...انگیزه ای برای فردا نداری..و حال هم که... گاهی فقط دلت می خواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای..گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی... گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... گاهی دلگیری...شاید از خودت...
چه تلخ است... یاد آوری سرآغاز عشقی که گمان می رفت جاودانه باشد...
مخاطب حرف های من... معشوقی ست که مدت هاست از دنیای من رفته...
گاهی فکر کردن به بعضی ها نا خود آگاه لبخند روی لبات میشونه... چقدر دوست دارم این لبخند های بیگاه را...
چقدر سخت است... تشییع عشق... و دل سپردن به قبرستان جدایی... وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست تا رهگذری بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...
شاید آرامتر می شدم.. فقط و فقط اگر می فهمیدی.. حرف هایم به همین سادگی که میخوانی نوشته نشده اند...
گاهی وقت ها مجبوری احمق باشی... روی کاغذ می نویسم دست های تو... و روی آن دست میکشم...
در روز عشاق برای عشقت کارتی بفرست و روی آن بنویس... از طرف کسی که فکر می کند تو بی نظیری...
تنهایی را دوست دارم... بی دعوت می آید... بی منت می ماند... بی خبر نمی رود...
حرف های زیادی بلد نیستم... من تنها چشمان تو را دیدم ... و گوشه ای از لبخندت ... که حرف هایم رادزدید... از عشق چیزی نمی دانم... اما دوستت دارم... کودکانه تر از آنچه فکر کنی...
من ماندم و 16 جلد کتاب لغت نامه که هیچ کدام از واژه هایش مترادف کلمه "دلتنگی" نمی شود... کاش دهخدا می دانست... دلتنگی معنا ندارد... درد دارد...
شانه ات کو؟؟؟ دنیایم باز به هم ریخته...
این روز ها دچار سرگیجه ام... تلخ تر از تلخ... زود می رنجم...انگار گم شده ام! حتی گاهی می ترسم... چه اعتراف بدی... شاید لحظه ی کوچ به من نزدیک شده... دلم هوای سردی غربت دارد...
هیس... حواس تنهایی ام را با خاطرات با تو بودن پرت کرده ام... بگو کسی حرفی نزند... بگذار لحظه ای آرام بگیرم...
داغونی ام از آنجا شروع شد که فهمیدم... از میان این همه "بود"... من در آرزوی یکی ام که "نبود"...
روزگار.. نبودنت را برایم دیکته می کند... و نمره ی من باز می شود صفر! هنوز ... نبودنت را یاد نگرفته ام...
گریه ی آخر شب هایم... انگار کافی نبوده... این روزها ... اول صبح ها هم... گریه میکنم...
هنوز هم حوالی خواب های شبانه ام پرسه میزنی لعنتی!!! دیر وقت است...آرام بگیر...بگذار یک امشب را آسوده بخوابم...
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند.. چشم ها را بستند.. و چه با دل کردند.. زخم ها بر دل عاشق کردند.. خون به چشمان شقایق کردند... تو کجایی سهراب؟؟ که همین نزدیکی..عشق را دار زدند... همه جا سایه دیوار زدند... تو کجایی که ببینی دل خوش مثقالیست.. دل خوش سیری چند؟ صبر کن ای سهراب... گفته بودی قایقی خواهم ساخت... قایقت جا دارد؟؟؟ منم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم...
شیشه ی نازک احساس مرا دست نزن.. چندشم می شود از لکه ی انگشت دروغ...
پاییز ها تمام خاطرات زیبا تمام رویا های شیرین با بوی عطر تو در مقابل افکارم خود نمایی میکنند می رقصند کف میزنند و به رخ میکشند نبودنت را...
Power By:
LoxBlog.Com |