دل نوشته هایم...
شايد از مد افتاده باشد
میخوام برگردم به روزای کودکی،آن زمان که پدر تنها قهرمان بود...... عشق تنها در آغوش مادر خلاصه می شد...... بالاترین نقطه زمین شانه های پدر بود....... تنهادردم زانوهای زخمی ام بود...... تنها چیزی که میشکست اسباب بازی هایم بود......... معنی خداحافظ فقط تا فردا بود....... کاش بتوانم برگردم......
دست به دامن خدا که میشوم ...
بگذار سکوت قانون زندگی من باشد... وقتی واژه ها درد را نمی فهمند...
خداوندا
خاطره یعنی... یک سکوت غیر منتظره میان خنده هایی بلند...
می روم و پشت سرم آب نمی ریزند... وقتی هوای رفتن دارم دریا هم به پایم بریزند بر نمی گردم...
کار سختی پیش رو دارم... بعد از رفتنت باید زنده بمانم...
گاه این نازک دلم...یاد رویت میکند... گاه با دیدار گل...یاد بویت میکند... گاه با دلواپسی...در کنار پنجره... از هزاران قاصدک...پرس و جویت میکنم...
من و تو دو نیمه ی یک سیب بودیم... تو را بردند... مرا کرم خورد...
گاهی دست خودم را می گیرم...می برم هواخوری... یاد تو هم که همه جا با من است... تنهایی هم که پا به پایم می دود... می بینی؟! وقتی که نیستی هم...جمعمان جمع است...
اینجا که می آیم... آرامشی ملیح در گوشه ی چشمانم ماننر بارانی به روی شیروانی ست... اما ناودان ندارد...! غم هایم درون سینه ام به چاه میروند...
اصلا به روی خودم هم نمی آورم که نیستی... هر روز صبح شماره ات را می گیرم...
شايد ديگراندازه ام نباشد
اما همچنان عطر خاطره ميدهد
پيراهني كه روي شانه هايش اشك ريخته اي !!!
چیزی آهسته درون من به صدا میاید که: نترس!
از باختن تا ساختن دوباره …
فاصله ای نیست …
دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها ...
یا به قدرت بی کرانت دستانم را توانا گردان ...
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن ..
Power By:
LoxBlog.Com |